یلدا و خزان
یلدایم نزدیک است تو سخت نگیر ،
من به هوای رسیدن به تو خزان کنم ،
درختان به هوای بهاری دگر ....
- ۰ نظر
- ۲۸ آذر ۹۳ ، ۰۹:۱۰
- ۴۰۰ نمایش
یلدایم نزدیک است تو سخت نگیر ،
من به هوای رسیدن به تو خزان کنم ،
درختان به هوای بهاری دگر ....
یه روز تو تاکسی نشسته بودم یه دختره هم کنارم نشسته بود از یه خیابون رد میشدیم که پمپ گاز داشت.
راننده تو آینه نیگا کرد و گفت خانوم، آقا ، اجازه میدین خلوته یه گاًزبزنم.
من گفتم مشکلی ندارم و دوتایی به دختره نیگا کردیم جواب داد نه تورو خدا من نامزد دارم ردش میمونه
من
راننده
مخزن خالی گاز
ﺍﻻﻥ ﺩﻗﯿﻘﺎ 20 ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺱ ﺩﺍﺭﻡ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯿﮑﻨﻢ
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
ﺍﺷﮏ ﺷﻮﻕ ... ﺗﻮ ﺟﯿﺐ ﻟﺒﺎﺱ ﺯﻣﺴﺘﻮﻧﯿﺎﻡ پنجاه ﺗﻮﻣﻦ ﭘﻮﻝ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﻡ
ﺍﯾﻦ ﻟﺤﻈﺎﺕ ﻗﺎﺑﻞ ﻭﺻﻒ ﻧﯿﺴﺖ
:))
استاد دانشگاه داشت برگه یکی از شاگرداشو تصیح میکرد دید نوشته جواب در پشت صفحه!!! رفت پشت صفحه دید نوشته اگه بلد بودم همونجا مینوشتم!!!آوردمت اینجا بگم جان مادرت رحم کن
🍂گمان بد❗🍂
👈یه نفربه دوستش گفت:
به 300 هزار تومن نیاز ضروری دارم میتونی واسم جورکنی❓
👈دوستش گفت:
💌نیم ساعتی صبر کن،
میام پیشت.
💌ازنیم ساعت که هیچ یک ساعت ونیم هم گذشت و دوستش نیومد، هرچه سعی کرد باهاش تماس بگیره نشد... موبایلش خاموش بود❗
🍂تعجب کرده بود...
👈احساس کرد دوستش شانه خالی کرده وفرار کرده... 😔
بدقولی کرده...
☝آخه دو ساعت گذشت بازهم موبایلش خاموش بود.
💌به دوستش این جمله را نوشت:
🎉نترس! موبایلت رو روشن کن با هرکی دوست داری صحبت کن؛ کمکت رو نخواستیم❗❗
💌ربع ساعتی گذشت...
دوستش تماس گرفت، بعد از احوال پرسی گفت: 👈یه لحظه... یه پیامک برام اومده، اجازه بده بخونم...
🎉بعد از خواندن پیامک، به او گفت: خدا بیامرزدت❗
🎈من موبایلم رو بخاطر فرار از تو خاموش نکردم...
🎉خاموش کرده بودم چون رفته بودم موبایلم رو بفروشم تا کمکی کرده باشم...❗
مقدار پولی که لازم داشتی تهیه کنم... بقیه پولها رو رفتم موبایل موقتی خریدم تا باهات تماس بگیرم..
🍥🍒🍥🍒🍥🍒🍥
💌خداوند فرموده است:
( یا ایها الذین آمنوا اجتنبوا کثیرا من الظن إن بعض الظن إثم💌
(☝ای کسانی که ایمان آورده اید از بسیاری از گمانها دوری کنید زیرا بعضی از گمان ها گناه است)
🎉سوره حجرات.
قبلا از کسی خوشت می اومد باس آمار درمی آوردی مجرده یا متاهل
ولی جدیدا از یکی خوشت میاد باس بری تحقیق کنی ببینی دخدره یا پسر
ﺍﻣﺮﻭﺯ 20 نوامبر 2014 ﻫﺴﺖ ,۱۹۳ ﺳﺎﻝ ﭘﯿﺶ ﺩﺭ ﭼﻨﯿﻦ ﺭﻭﺯﯼ ﺩﺭ ﯾﮏ
ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ
ﻓﻘﯿﺮ ﺍﻧﮕﻠﯿﺴﯽ ﭘﺴﺮﯼ ﺩﻧﯿﺎ ﺁﻣﺪ ﮐﻪ ﻧﺎﻡ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺍﺩﻭﺍﺭﺩ ﻧﻬﺎﺩﻧﺪ .
ﺩﺭ ﺩﻭﺭﺍﻥ ﮐﻮﺩﮐﯽ ﺗﻔﺎﻭﺕ ﻓﺎﺣﺸﯽ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺳﻦ ﻭ ﺳﺎﻻﻧﺎﺵ
ﻧﺪﺍﺷﺖ.
ﺩﻭﺭﺍﻥ ﺍﺑﺘﺪﺍﺋﯽ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻣﺸﻘﺖ ﭘﺸﺖ ﺳﺮ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﻭ ﺳﭙﺲ ﺗﺮﮎ
ﺗﺤﺼﯿﻞ ﮐﺮﺩ.
ﺍﻭ ﺩﺭ ﯾﮏ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﺗﻌﻤﯿﺮ ﮐﯿﻒ ﻭ ﮐﻔﺶ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﮐﺎﺭ ﮐﺮﺩ .
ﺩﺭ ۲۱ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﺑﻪ ﺳﺮﺑﺎﺯﯼ ﺭﻓﺖ ...
ﺑﻌﺪﺵ ﺩﯾﮕﻪ ﺧﺒﺮﯼ ﺍﺯﺵ ﺩﺭ ﺩﺳﺖ ﻧﯿﺴﺖ -: ) -:)
ﺧﯿﺎﻝ ﻧﮑﻨﻢ ﭘﺨﯽ ﺷﺪﻩ ﺑﺎﺷﻪ ﺍﯾﻨﺠﻮﺭ ﮐﻪ ﺭﺍﺟﻊ ﺑﻬﺶ ﺣﺮﻑ
ﻣﯿﺰﻧﻦ |:
کتاب مقـــدس آدم بــرفی ها…
یک آیه دارد: ” دلگـــرم نشـو! “